عقل چندان که خود بیاراید


در نظر هیچ خوب ننماید

خاکساری است آبرویش نیست


با دم سرد باده پیماید

بستهٔ او مشو که حیف بود


کار عاشق ز عقل نگشاید

کشتهٔ عشق شو چو زنده دلان


گر تو را عمر جاودان باید

هر که با عاشقی شود همدم


از دم او دمی بیاساید

به عدم عالمی رود ز وجود


به وجود جدید باز آید

نعمت الله جان به جانان داد


خوش بود گر قبول فرماید